يكي از مباني كلامي كه در فهم قرآن، مورد پذيرش انديشمندان مسلمان بوده، اين است كه هركس بخواهد از قرآن استفاده كند، ميبايست آن معنايي را كه خداوند از آيات قرآن اراده كرده كشف كند. مسالؤ ديگر اين است كه آيا معنايي كه خداوند از يك آيه اراده كرده، معناي واحدي است يا در موارد مختلف و نسبت به مخاطبين گوناگون اين معنا متفاوت ميباشد؟ در پاسخ بايد گفت معنا واحد است، هرچند اين معناي واحد ممكن است داراي مراتب و يا مصاديق مختلفي باشد و يا لوازمي را دارا باشد كه در تطبيق بر مصاديق، ممكن است كسي بعضي مصاديق را پيدا كند در حالي كه نسبت به بعضي ديگر غافل باشد و يا ممكن است، بعضي از مراتب يك معنا را درك ، و از بعضي مراتب ديگر غفلت كند، يا بعضي لوازم معنا را بفهمد و به ديگر لوازم پي نبرد. در واقع، بحث بطون در قرآن ذيل همين مساله است كه قرآن ظاهر و باطني دارد: ظاهر قرآن همان معنايي است كه از آن پيدا ميشود و باطن قرآن آن معنايي است كه هرچند با همين معناي ظاهر بيگانه نيست، چون اگر بيگانه بود باطن اين متن نبود، اما معنايي است كه يك دسته مقدمات ديگر براي فهم آن لازم است و اگر اين مقدمات براي بعضي حاصل نباشد، قهراً معناي باطني از چشمشان مخفي ميماند.
براساس همين تصوّر كلّي در باب فهم قرآن، يك باوري هم در بين انديشمندان مسلمان بوده كه ما وقتي به قرآن مراجعه ميكنيم، ميبايست بفهميم قرآن چه معنايي را ميخواهد بيان كند، نه اينكه ما از پيش خود معنايي را بر قرآن تحميل كنيم. پس اگر كسي به نحوي از انحأ بخواهد معنايي را به قرآن تحميل كند، اين به عنوان نقطؤ ضعفي در كار او محسوب ميشود.
در قبال اين نوع تلقي تفسيري انديشمندان مسلمان، از جمله حضرت امام رضوان اللّه عليه، پيرامون قرآن كريم به مثابؤ منبع اجتهاد، نگرش تفسيري ديگري در غرب شكل گرفته و به صورت نحلهاي؛ تحت عنوان "هرمنوتيك"1 درآمده كه مراحل مختلفي را پشت سر گذاشته و شاخههاي مختلفي در آن پيدا شده است.
اگر ما بخواهيم بحث هرمنوتيك را به صورت بسيار مختصر مطرح كنيم، ابتدا ميبايست در مورد معناي لغوي اين كلمه كه در فرهنگ غربي پيدا شده نكتهاي را عرض كنم. در اساطير يوناني خدايي به نام "هرمس"2 وجود دارد هرمس بنابر اساطير يوناني كسي است كه پيامهاي خدايان را براي انسانها توضيح و تفسير ميكند. اين موقعيت و منزلتي كه هرمس به عنوان مفسّر پيامهاي خدايان براي بندگان در اساطير يوناني دارد باعث شد كه در لغت يوناني لفظ "هرمنيون" پيدا بشود. معناي لغوي هرمنيون در انگليسي تفسير( Interpretation(است. و بعد كه "هرمنوتيك" در فرهنگ غرب مطرح شد، در واقع به همان لفظ هرمنيون يوناني توجه شد و هرمنوتيك به معناي دانشهاي تفسيري مورد توجه قرار گرفت، البته معادلي كه ما براي هرمنوتيك قرار ميدهيم محل بحث است، زيرا لفظ هرمنوتيك در لغت انگليسي به معناي Interpreationاست. عدهاي Interpreationرا تاويل و بعضي ديگر تفسير ترجمه كردهاند و بعد آن بحث تاويل و تفسير كه در فرهنگ علوم قرآني و در فرهنگ عرفاني ما وجود دارد و متفكران متعددي به آن پرداختهاند به ذهن ميآيد. از جمله مرحوم علامه طباطبايي در "الميزان" مفصل به آن پرداخته است. ولي آن چيزي كه مورد نظر انديشمندان هرمنوتيك بوده همان "تفسير" است. البته تفسير در اصطلاح هرمنوتيك يك معناي وسيع پيدا كرده كه خيلي فراتر از آن معنايي است كه ما امروز در فرهنگ خودمان با آن سرو كار داريم يا در گذشته در فرهنگ اسلامي وجود داشته است. ممكن است با هرمنوتيك به عنوان يك روش تفكر يا نحله فكري برخورد كنيم و گاه ممكن است هر چيزي را كه مرتبط به تفسير باشد اسمش را بگذاريم هرمنوتيك. البته در اصطلاح تنازعي نيست(لامشاحّة في الاصطلاح) اما امروزه مقصود از هرمنوتيك، مباحث تفسيري و يا هر چيزي كه به تفسير يا فهم متن مرتبط باشد نيست، بلكه از آن به عنوان يك نگرش خاص و يك نحله خاصي تعبير ميكنند. اما آن كسي كه به عنوان بنيانگذار و پد ر هرمنوتيك جديد مطرح هست يك متاله پروتستان آلماني است به نام "شلايرماخر" (1768ـ1834م) هدف او از طرح اين بحث تلاش براي دستيابي به يك معيارهاي كلّي در فهم متون بود. وي ميگفت آيا ما ميتوانيم براي فهم متن معيار كلّي پيدا كنيم. در واقع ، شلايرماخر قصد داشت كه مباحث پراكندؤ تفسيري را كه به صورت موردي و موضعي با آنها برخورد ميشد به يك بحث جامع تبديل كند، مثلاً در فرهنگ مسيحي در تفسير كتاب مقدس، هر مكتب و مذهب مسيحي شيوههايي را براي تفسير كتاب مقدس برگزيده بودند و هر شخصي هم براي تفسير كتاب مقدس روشهايي را به كار گرفته بود، از آن طرف در متون مختلف، تفسير به شكلهاي گوناگون مطرح بود. وي ميخواست يك معيار كلّي براي تفسير متون مختلف به دست بياورد، بنابراين شلايرماخر با اين هدف، بحث را آغاز كرد كه اولاً يك راهي براي تفسير كتاب مقدس پيدا كند. ثانياً ميخواست اين راه تفسير به صورت قاعدؤ عمومي باشد كه اختصاص به كتاب مقدس نداشته باشد و هر متن ديگري را هم دربر بگيرد، البته شلايرماخر تحت تاثير آرأ روزگارش قرار داشت، چون انديشمند آلماني بود و به شدّت تحت تاثير افكاري كه در آلمان شكل گرفته بود قرار داشت از جمله تحت تاثير افكار كانت. در واقع آن كاري را كه كانت. در زمينؤ مباحث فكري و تئوريك انجام داده بود سعي كرده بود كه قواعد عمومي فهم را بدست بياورد، شلايرماخر ميخواست در حوزه تفسير و فهم متن به صورت خاص انجام بدهد و قواعد كلي تفسير را بدست بياورد، از طرف ديگر شلايرماخر تحت تاثير يك نحلؤ فلسفي در آلمان بود كه در آن روزگار پيرواني داشت. آن نحله رمانتيسم بود. 3 آنان اعتقاد داشتند كه خلاقيّت عنصري است كه تاثير جدي در شكلگيري انديشه يا هنر دارد و ما در فهم و ارزيابي يك انديشه يا هنر بايد به خصوصيات آفرينندؤ آن توجه كنيم كه چه كسي اين هنر يا اين فكر را ايجاد كرده است؟ با اين زمينه و تحت تاثير اين بحثها، شلايرماخر يك دسته اصطلاحات را در مباحث خودش مطرح كرد كه حال در اين مختصر نميتوانيم به بسياري از اين اصطلاحات به شكل دقيق و كامل بپردازيم، ولي به صورت خيلي گذرا عرض ميكنم؛ مثلاً شلايرماخر ميگفت ما دو نوع تفسير داريم و اين دو نوع تفسير را ميبايست از يكديگر تفكيك كنيم؛ يكي تفسير دستوري4 كه مقصود از تفسير دستوري تفسير مبتني بر دستور زبان ميباشد كه در اصطلاح عربي "صرف و نحو" و در انگليسي "گرامر" و در اصطلاح فارسي ميگوييم "دستور زبان". تفسير دستوري؛ يعني، تفسير صرف و نحوي، تفسير مبتني بر دستور زبان، تفسير "گراماتيكال". تفسير ديگر تفسير فنّي5 است. شلايرماخر ميگويد ما براي فهم يك متن از دستور زبان آن متن استفاده ميكنيم، مثال را در فرهنگ خودمان فرض كنيد. مثلاً اگر ما مراجعه ميكنيم به قرآن و در فهم يك آيه از خصوصيّات صرفي استفاده ميكنيم، مثلاً وضع اسم فاعل، صفت،صفت مشبهه، اسم مفعول براي چيست؟ يا اينكه خصوصيّات جملؤ اسميه و جملؤ فعليه چه معنايي دارد؟ و مباحث مربوط به معاني و بيان و بديع كه اينها هم در حوزؤ دستور زبان قرار ميگيرد. وقتي با استفاده از اين خصوصيات كه به صورت كلي در زبان عربي صرف و نحو معاني و بيان و بديع است، معنايي را از قرآن استفاده ميكنيم كه مثلاً اينجا جمله اسميه دال بر ثبوت است و جمله فعليه دال بر حدوث است و... شلايرماخر اين كار را تفسير دستوري مبتني بر دستور زبان مينامد. اينچنين تفسيري كار به خصوصيات گوينده ندارد؛ يعني، جملؤ فعليه اگر دال بر حدوث است، گويندهاش هركس ميخواهد باشد همين دلالت را دارد. جمله اسميه اگر دال بر ثبوت است گوينده هركس باشد باز هم همين خصوصيات را دارد. اما تفسير تكنيكال يا تفسير فني اين است كه ما به خصوصيات گوينده توجه كنيم كه اين گوينده ميخواسته چه چيزي را بگويد، او به لحاظ نحوؤ بيان خاصي كه داشته، چه خصوصياتي دارد. مثلاً در بحثهاي ادبي ميگوييم هر نويسندهاي براي خودش سبك ادبي دارد. كسي كه با آثار يك نويسنده آشناست وقتي نوشتهاي از او بدستش بدهند ميگويد بله اين نوشته، شبيه نوشتههاي مثلاً جلال آل احمد است يا شبيه نوشتههاي صادق هدايت و يا شبيه نوشتههاي استاد مطهري است. اينكه ما ميگوييم هر نويسندهاي سبكي دارد، ديگر ربطي به دستور زبان فارسي به صورت خاص ندارد. دستور زبان يك امر مشتركي است كه همه اينها به نحوي از آن استفاده كردهاند. ابتكارات و نبوغي كه شلايرماخر در تبيين و توضيح به اصطلاح تفهيم مطالبش داشته است خصوصياتي است كه به او مربوط ميشود. شلايرماخر ميگويد وقتي ما به تفسير فني ميپردازيم در واقع، به خصوصيات نويسنده توجه ميكنيم كه اين نويسنده چه ويژگيهايي را داشته و چه ابتكاراتي را به كار برده است. حال اگر بخواهيم اين را بر قرآن تطبيق كنيم. آنجايي كه ما به ويژگيهاي بياني خود قرآن توجه كنيم ميبينيم، قرآن يك ادبيات خاص خودش را دارد. اين ادبيات در اين اصطلاحي كه الان به كار ميبريم غير از مفهوم صرف و نحو معاني بيان و بديع است كه سبك خاص خودش را دارد، زيرا قرآن زبان خاصي است. پس اگر به اين نكتهها توجه كنيم به نظر شلايرماخر به تفسير فني پرداختهايم.
نكتؤ ديگري كه باز در مفاهيم و مباحث شلايرماخر هست و جا دارد كه به آن توجهي شود اين است كه شلايرماخر معتقد است متن معناي اصلي دارد، بايد آن معناي اصلي را كشف كنيم، اما قبل از شلايرماخر ديگران ميگفتند، معناي نهايي متن، عبارت است از آن چيزي كه گوينده قصد بيان آن را داشته است؛ مثلاً معناي نهايي داستانهايي كه نوشته شده ـ اين است كه نويسندؤ داستان ميخواسته با اين داستان چه پيامي را به ما برساند كه در اصطلاحات هرمنوتيكي ميگويند معناي نهايي متن، نيّت مولف بوده؛ يعني، آن چيزي كه مولف قصد داشته بيان كند. اين نظر در قرآن عنوان معناي نهايي محسوب ميشود. نوع مفسران ما همچنان كه گفتيم همين مبنا را قبول دارند كه مثلاً معناي "انّ اللّه يحب المطّهرين" چيست؟ يا "وانزلنا من السمأ مأً طهورا" معنايش چيست؟ معناي "ان تنصروا اللّه ينصركم و يثبّت اقدامكم "چيست.
آنها ميگويند معناي اين آيات همان چيزي است كه خداوند از اين آيات اراده كرده است. به اصطلاح در مباحث هرمنوتيك گفته ميشود كه معناي نهايي آيه نيّت مولّف است. شلايرماخر اين نظر را رد ميكند. يكي از ابتكاراتي كه در بحث شلايرماخر وجود دارد اين است كه او ميگويد درست است كه متن يك معناي نهايي دارد، اما معناي نهايي يك متن، تنها آن چيزي كه گوينده از گفتن اين عبارت خاص قصد بيان آن را داشته نيست، بلكه معناي نهايي متن تمام زندگي مولف است. مثلاً ميگويند اگر شما ميخواهيد بفهميد كه آقاي مطهري ـ رضوان اللّه عليه ـ در فلان سخنرانيشان چه قصدي داشتهاند، به اين نگاه نكنيد كه از آن عبارت خاصي كه ايشان در آن سخنراني فرموده چه اراده كرده است، بلكه كلّ زندگي شهيد مطهّري را بايد در نظر بگيريد. آن موقع است كه ميتوانيد بفهميد ايشان ميخواسته چه كار بكند. شلايرماخر اصرار دارد كه وراي آن چيزي كه نويسنده به صورت خودآگاه بيان ميكند، يك دسته چيزهاي ديگر را هم به صورت ناخودآگاه بيان ميكند كه آن ناخودآگاهش تابع خصوصيّات و ويژگيهاي فردي اوست كه براي فهم آن شما بايد خودش را، ويژگيها و وضعيّت زمان و مكان موقعيّت او را بشناسيد.
حالا اين توضيحي بود اجمالي از انديشه شلايرماخر كه به عنوان يك هرمنوتيك كلاسيك مطرح است. همانطور كه گفتيم در اين سطح از هرمنوتيك اين معنا مورد قبول است كه متن نهايي دارد و قابل دستيابي است، اما برخلاف تصور رايج زمان وي و نيز تصور مقبول در فرهنگ اسلامي كه معناي نهايي متن همان است كه گوينده قصد بيان آن را داشته؛ شلايرماخر توسعهايي در معناي نهايي داد و گفت معناي نهايي متن تمام زندگي مولف است؛ يعني، تمام خصوصياتي كه او داشته نمونهايست از همه ويژگيهايي كه يك نويسنده داشته است.
البته وقتي شلايرماخر اين بحثها را مطرح ميكرد توجهي به قرآن نداشته، بلكه براساس فرهنگ مسيحي بحث ميكرده است. مسيحيها معتقد نيستند كه انجيل وحي الهي است به آن معنايي كه ما ميگوييم قرآن وحي است و عين اين الفاظ از ناحيه خداوند به رسول اكرم(ص) وحي شده است و حضرت آنها را براي ما بازگو كردند؛ يعني، ايشان فقط بازگو كنندؤ الفاظ و عباراتي بودهاند كه از ناحيه خداوند به حضرت، وحي شده است و خود حضرت هيچگونه دخالت و تصرفي در عبارات و آيات قرآن نكردند و حتي در قرآن يك حرف يا كلمه از سوي پيامبر(ص) جا به جا نشده است. اما آنها معتقدند كه عيسي ـ عليه الصلاة و السلام ـ خود خداست نه پيغمبر خدا. مسيحيها عيسي را خدا ميدانند نه پيغمبر و معتقدند كه اين خدا يك ظهوري و بروزي در عالم پيدا كرده است، چند صباحي در بين بندگانش زيسته، اما اينكه حالا چرا از آنجا به اينجا آمده و اين زيست را داشته، اين فلسفهاي دارد كه ما به آن كاري نداريم. همچنين آنها معتقدند كه اين كتاب مقدس توسط ديگران نوشته شده است كه به اصطلاح آنها هيچكدام رسول خدا نيستند. هرچند به اصطلاح مسيحيان آنان؛ يعني همان حواريين عيسي، رسولان خدا هستند. شلايرماخر اينجا اين را ميخواهد بگويد كه مثلاً شما انجيل متي يا انجيل باردوس را ميبينيد كه با هم متفاوت است، اين برميگردد به خصوصيات باردوس و متي كه خصوصياتشان در نحوؤ نگارش و گزارششان تاثير گذاشته است. شما اگر مراجعه كنيد به انجيلها ميبينيد كه انجيل، شبيه كتاب سيره است؛ يعني، شرح زندگي عيسي ـ عليه الصلاة والسلام ـ و مسافرتهايي كه كرده است. بعد در لابلاي انجيل كلماتي هم از عيسي نقل شده كه كجا رفت و در سخنراني اين را گفت يا فلان جا به فلان كس اين را گفت، از اين قبيل عباراتي از عيسي هست ولي در مقايسه با كتابهاي ما قالب، قالب سيره است. يكي از نكتههاي بسيار مهم در فرهنگ غربي اين است كه هر بحثي كه ما بخواهيم بفهميم و بررسي كنيم بايد ببينيم غربيها چه تلقي از آن داشتند. آنهايي كه ميگفتند دين و يا خدا وحي است، رسول خدا مقصودشان چه بوده است؟ در حالي كه خيلي از اين تلقيها با تلقيهاي ما متفاوت است.
بنابراين شلايرماخر اين طور نميبيند كه يك كتاب در عالم وجود داشته باشد كه آن كتاب از سوي خدايي كه به شكل انسانها در نيامده،نازل شده باشد، او خدايي را ميشناسد كه چند صباحي روي زمين زيسته تا رنجهايي را تحمل كند تا با اين رنجها پيروان و معتقدان خودش را پاك كند، چرا كه آنها ميگويند اصلاً عيسي آمده رنجهايي را بكشد تا پيروان عيسي پاك شوند و آخرين و مهمترين رنج در تاريخ مسيحيت همان نقطؤ اوج مسيحيت، تصليب يعني به صليب كشيده شدن عيسي است. براي همين آنها بر اين مساله تاكيد دارند كه عيسي به صليب كشيده شده است و ميگويند با به صليب كشيده شدن آن اوج رنج را تحمل كرد تا به اصطلاح پيروان و هواداران خودش را نجات بدهد. آنها معتقدند كه هر مسيحي نجات خواهد يافت، به شرط اينكه تعميد داده بشود، يعني اگر كسي به مسيح ايمان آورد و غسل تعميد داده شود، ديگر اهل نجات است. حال بعضي مذاهب در مسيحيت يك شرايطي هم براي نجات فكر ميكنند، ولي به هر حال تلقي كه آنها از خدا و كتاب مقدس دارند با تلقي ما از قرآن هيچ شباهتي ندارد. حال اگر بخواهيم حرف شلايرماخر را بر قرآن تطبيق كنيم بايد اين طور بگوييم كه وقتي ميخواهيم قرآن را تفسير كنيم بايد به خصوصيات گويندؤ قرآن توجه داشته باشيم كه اين خدايي است كه گذشته و آينده و حال برايش وجود ندارد، عالم و محيط به تمام عالم است، خالق همه چيز هست. قادر بر همه چيز است بعد با توجه به تمام اين خصوصيات ببينيم او كه گويندؤ اين سخن است ميخواهد چه بگويد؛ يعني بايد توجه به اين جنبهها داشته باشد.
البته در دوران شلايرماخر آراي او خيلي شناخته نشده، حتي در فرهنگ غرب نيز شلايرماخر كشف نشد تا در يك دورؤ متاخرتر شخصي به نام ديلتاي (1833ـ1911) كه در واقع دورؤ دوم هرمنوتيك مرهون كار اوست آراي شلايرماخر را به صورت جدي مطرح كرد. ديلتاي از شاگردان شلايرماخر محسوب ميشود، ديلتاي عنصر تاريخيگري را در هرمنوتيك وارد ميكند، در حالي كه آثار شلايرماخر فاقد بحثي از تاريخيگري "هيستوريسم"6 است. هيستوريسم بحثي است كه در فرهنگ آلماني ريشه عميقتري دارد، بخصوص در آراي "هگل" مسالؤ تاريخ به نحو جديدي مطرح است. ديلتاي با مطرح كردن هيستوريسم در مباحث هرمنوتيكي اين را عنوان ميكند كه اگر ما بخواهيم يك متن را بشناسيم نميتوانيم آن را جداي از تاريخ بشناسيم. يعني فقط اين نيست كه ما بخواهيم خصوصيات مولف را در نظر بگيريم، بلكه بايد تاريخ را ملاحظه كنيم كه چه سير و تحوّل تاريخي تا آن زمان صورت گرفته است و اين متن تا آن زمان در چه برههاي از تاريخ شكل گرفته است. كار ديگري كه ديلتاي انجام داد اين بود كه شلايرماخر فهم متن را مورد نظر داشت و وقتي ميگفت متن، در ذهن شلايرماخر متن به معناي خاصي كه الان مورد نظر ماست يعني همين نوشتار بود. ديلتاي بحث را از فهم متن به صورت نوشتار فراتر برد و بحث هرمنوتيك را به فهم در حوزه علوم انساني تبديل كرد و گفت اصلاً هرمنوتيك شيوه بررسي در علوم انساني ـ و به تعبير ديلتاي "علوم معنوي"7 است. ديلتاي اين بحث را مطرح كرد كه معيار عيني بودن علوم طبيعي تجربهپذيري است اما معيار عينيّت علوم انساني تجربي بودن نيست، معيار عينيّت آن هرمنوتيك است. مطلبي كه ديلتاي مطرح كرد بر عليه پوزيتيويسم بود. پوزيتيويستها ميگفتند معيار عينيّت تجربه است، هر دانشي كه تجربؤ بيشتري برده به عينيّت نزديكتر هست، چون علوم انساني فاقد معيار تجربي است، بنابراين ارزش عيني ندارد. بخصوص آن زمان علوم انساني به شكل امروزي اصلاً وجود نداشت، ولي چيزي كه آن زمان در فرهنگ آلماني خيلي مهم بود مسالؤ تاريخ بود.
پوزيتيويستها ميگفتند تاريخ جايي براي تجربه ندارد، ما كجا ميتوانيم تاريخ را بيازماييم. ديلتاي كه به اصطلاح خودش ميخواهد علوم معنوي را ـ و در راس آن تاريخ را ـ عينيّت ببخشد گفت اصلاً اين معياري كه پوزيتيويستها براي عينيّت گفتند فقط براي علوم طبيعي است، در علوم انساني يا علوم معنوي تجربه وجود ندارد. معيار عينيّت، هرمنوتيك است. نكتهاي را ديلتاي مطرح كرد كه در واقع، به عنوان نكتؤ اصلي بحث خودش پيش كشاند. وي گفت در علوم طبيعي ما چيزي را ميخواهيم بشناسيم كه خارج از هويّت ماست و شبيه آن چيزي كه در درون ما هست نيست؛ يعني مثلاً ما هر وقت ميخواهيم حقيقت اين شيشه را مورد مطالعه قرار بدهيم، اين شيشه يك چيزي است در خارج كه چيزي مشابه او در من وجود ندارد. من بايد اين راتجربه كنم ببينم اين شيشه چگونه شكل گرفته؟ چه خصوصيّات فيزيكي دارد. اما وقتي ميخواهم علوم انساني را مورد مطالعه قرار دهم من هم يك انسان هستم و همانند آن چيزي كه در آنجا هست در من هم وجود دارد، بنابراين فرق هست بين علوم انساني و علوم طبيعي. بعد ديلتاي براساس آن مبناي تاريخگراي خودش اين را پذيرفت كه اصلاً سراسر تاريخ، تجلّي يك من بزرگ شده است، گويا يك فرد انساني در سراسر تاريخ زيست كرده كه فقط به تناسب در موقعيتهاي تاريخي مختلفي كه قرار گرفته بروزها و ظهورهاي مختلفي داشته است. با اين نگرش ديلتاي پذيرفت كه اگر ما بتوانيم آن فضايي كه در روزگار مولف وجود داشته بازسازي كنيم، در واقع مانند خود مولف ميشويم، ميتوانيم هماني را كه مولف ميفهميد ما هم بفهميم. حال براساس آراي ديلتاي اگر بخواهم آراي يك متن را مثلاً متني را كه بوعليسينا نوشته بفهمم چه ميخواسته بگويد، بايد آن فضايي را كه بوعلي سينا در آن زندگي ميكرده است، بازسازي كنم؛ يعني، ببينم كه چه وضعيتّت سياسي ـ اجتماعي ـ اقتصادي در آن روزگار وجود داشته، آن موقع من ميتوانم جاي بوعلي بنشينم و همانطور كه بوعلي ميفهميد من هم بفهمم و اگر من امروز بخواهم كلام امام ـ رضوان اللّه تعالي عليه ـ را تفسير كنم كه مثلاً در سال 42 يك مطلبي فرموده، من بايد بروم فضاي تاريخي آن روزگار را بازسازي كنم، با بازسازي گويا موقعيتي را پيدا ميكنم كه امام در همان موقعيت ميزيسته است، حال ميتوانم همان چيزي را كه امام ميفهميده من هم بفهمم، اين مطلبي كه ديلتاي گفته در مباحث ديني يا بحثهاي اسلا مي ذكر كنيم شبيه آن بحث ميماند كه بعضي از فقهاي ما نظرشان اين بود كه اگر بخواهيم يك روايت را درك كنيم بايد ببينيم در روزگاري كه معصومين ـ عليهالسلام ـ اين روايت را بيان كردهاند، از آن چه فهميده ميشده است. براي اين كار بايد صدور اين روايت را بازسازي كنيم، مثلاً ببينيم اين روايت كه امام صادق در اين زمينه فرمودند چه ذهنيتهاي فقهي در مذاهب ديگر اسلامي وجود داشت، چه فضاي سياسي ـ فرهنگي ـ اجتماعي وجود داشت، پس با بازسازي ميتوانيم همان فهمي را كه زراره از احكام امام صادق داشت ما پيدا كنيم. تا اينجا حرفهاي ديلتاي شبيه است به حرفهايي كه ما در فرهنگ خود داريم، البته عرض كردم ما اين تطبيقات را به عنوان نمونه ذكر ميكنيم، نه اينكه آنها يك چنين تطبيقاتي كردهاند در حالي كه آنها اصلاً ناظر به اينگونه بحثها نبودهاند.
بعد از ديلتاي هرمنوتيك به دست "هايدگر" وارد دورؤ تازهاي ميشود، هايدگر(1976ـ1889) هرمنوتيك را از آن اصل اولياش كه تفسير متن بود و در دورؤ ديلتاي به معياري براي علميت علوم انساني تبديل شده بود به صحنؤ هستي شناسي ميكشاند؛ يعني، هرمنوتيك حتي از وادي معرفتشناسي (اپيستلوژي) هم فراتر ميرود و در وادي هستي شناسي (آنتلوژي) وارد ميشود. من فعلاً به هايدگر كار ندارم در اينجا به بحثهاي هايدگر نميپردازيم، چون بحثهاي او اصلاً بحثهاي متني نيست. هايدگر كار فلسفي انجام داده، بحثهاي وجودشناسانه محض انجام داده است، ولي انديشههاي هايدگر در واقع، زمينهاي را فراهم ميكند كه در آن هرمنوتيك نسبيگرا شكل ميگيرد. هرمنوتيك نسبيگرا توسط گادامر( ـ 1900) به صورت جدي مطرح ميشود.
گادامر از شاگردان و علاقمندان و شيفتگان هايدگر است. وي فيلسوفي آلماني است كه در حال حاضر زنده است، همسن امام ـ رضوان اللّه تعالي عليه ـ است؛ يعني، 1900 ميلادي متولد شده هم اكنون 98 سالش است، در هزار و نهصد و شصت؛ يعني، 38 سال پيش، كتابي نوشته تحت عنوان "حقيقت و روش" كه آن كتاب، كتاب اصلي و مرجع هرمنوتيك نسبيگرا محسوب ميشود، كلمؤ حقيقت در عنوان اين كتاب ناظر است به نگرش ديلتاي كه يك نگرش روششناسانه است، چون ديلتاي ميخواهد بين علوم طبيعي و علوم انساني از طريق روش فرق قائل بشود و ميگويد روش در علوم طبيعي تجربه است و در علوم انساني هرمنوتيك را به عنوان يك روش شناسي مطرح ميكند. گادامر ميخواهد اين دو نگرش را با هم جمع كند و حقيقت و روش را در واقع، براساس همين سامان ميدهد، در اين سامان دهي، گادامر مباني فلسفي هايدگر را ميپذيرد كه از آن مباني تعبير ميشود به فلسفه اگزيستانس كه مبتني است بر يك نگاه خاص، البته فلسفه اگزيستانس بنيانگذارش يك فيلسوف دانماركي به نام كي كگور است. هايدگر تحت تاثير آراي كي كگور در اگزيستانسياليسم است. فلسفه اگزيستانس عرض عريضي دارد. كي كگور يك فيلسوف اگزيستانس و كاملاً ديني است، بسيار مسلّط در امر دين و جزء ايمانگرايان افراطي محسوب ميشود. ولي ژن پل سارتر يك فيلسوف اگزيستانس اصلاً ملحد است، هيچ چيز را قبول ندارد.
مطالب هايدگر بسيار از لحاظ بياني پيچيده است. ولي اگر اين مطالب را بر مباحث عرفان خودمان تطبيق كنيم خيلي قابل فهم است؛ يعني، نزديكترين بياني كه به بيان هايدگر وجود دارد، مباحث عرفاني ما ميباشد، البته نميخواهم بگويم هايدگر عرفان اسلامي ميدانست يا حتي ميخواسته چيزي را بگويد كه دقيقاً عارفان ما ميگويند، نه هيچ كدام از اين دو نبوده و ظاهراً هايدگر آن آشنايي آنچناني با فرهنگ و تمدن اسلامي نداشته، هر چند كه شاگردش هانري كربن كتاب "مشأ صدرالمتالهين" را به فرانسه ترجمه ميكند و به هايدگر ميدهد.
به هرحال گادامر تحت تاثير فلسفه هايدگر از يك سو و نگرشهاي ديلتاي از سوي ديگر تلاش ميكند كاري را كه هايدگر به نيمه گذاشته بود تكميل كند. هايدگر در مباحث فلسفي هرمنوتيك رااز روش شناسي به وجودشناسي ميبرد ولي بعد، از آن به عنوان يك مبنايي براي علوم استفاده نميكند. اما گادامر ميخواهد اين را به صورت يك مبنا استفاده كند، گادامر براساس مجمعؤ مبنايي كه در فلسفه اگزيستانس است يك چنين بحثي را مطرح ميكند و ميگويد "ما در متن يك تاريخ، در متن يك سنّت رشد ميكنيم، در متن يك سنّت فهم ما شكل ميگيرد كه اين شكلگيري از طريق زبان انجام ميشود، البته در فلسفه هايدگري فاصلؤ بين زبان و فهم آن قدر كم ميشود كه همانند هم ميشوند؛ يعني، زبان همان فهم و فهم همان زبان ميشود، به تعبير آنها ما وقتي به دنيا ميآييم در نقطؤ خاصّي از دنيا، در زمان خاصّي به دنيا ميآييم، آن نقطه و زمان خاصّ و آن خانوادهاي كه در آن متولد شديم يك فرهنگي دارد و ما از همان آغاز تولد از طريق زبان ميفهميم، اما فهمي كه در همان بستر فرهنگي شكل ميگيرد و با همان تار و پودهاي فرهنگي ذهنمان ساخته ميشود. بعد گادامر ميگويد هركسي براساس سنّت خودش ميفهمد، بنابراين برخلاف حرفهاي شلايرماخر و ديلتاي كه ميگفتند ما بايد برويم نويسنده را بازشناسي كنيم يا فضاي دوران نويسنده را بازشناسي كنيم تا واقعاً بفهميم نويسنده چه چيزي خواسته بگويد. گادامر ميگويد هر چقدر ما به بازشناسي فضاي زندگي مولف يا خود شخصيّت مولف تلاش كنيم هيچگاه نميتوانيم فهم مولف را پيدا كنيم، چون ذهن ما در يك سنّت شكل گرفته، ذهن مولف در سنت ديگري، به تعبير گادامر فاصله بين مولف و مخاطب متن كه در اصطلاحات هرمنوتيك مخاطب همان مفسّر است چون فهم متن همان تفسير متن است فاصلؤ پر نشدني است و ما هيچگاه نميتوانيم اين فاصله را پر كنيم. خود گادامر رسالؤ دكترايش در مورد افلاطون است، ميگويد هر چقدر شما سعي كنيد افلاطون را بازشناسي كنيد، باز شما قرن بيستمي هستيد كه افلاطون را ميشناسيد نه افلاطوني كه چند صد سال قبل از ميلاد زندگي ميكرده ست، هيچوقت شما آن ذهنيّت افلاطون را نميتوانيد داشته باشيد، چون در آن فرهنگ نبوديد به تعبير گادامر در آن سنّت شكل نگرفتهايد، به همين دليل گادامر اساس هرمنوتيك كلاسيك را كه پذيرش معناي نهايي براي متن است انكار ميكند و ميگويد اصلاً متن معناي نهايي ندارد كه شما بگوييد اين معناي متن است "ليس الا" اينطوري نيست، چون كه از اين متن فهمهاي مختلفي پيدا ميشود كه هر فهمي تابع يك سنّتي است و اين فهمها هيچ گاه نميتواند يكي شود بلكه ميتواند به هم نزديك بشود، به تعبير هرمنوتيكها ميتواند هم افق باشد.
يكي از اصطلاحاتي كه در فرهنگ هرمنوتيك زياد به كار ميرود حكمه افق است. ميگويد هر نگرشي هر سنتي يك افقي دارد كه ميتواند اين آفاق به هم نزديك بشود و ميگويند همزباني اين جا پيدا ميشود كه من و شما يك افق مشتركي پيدا كنيم، ولي همزباني اين نيست كه ما هرچه ميشنويم يك جور ميفهميم. به طور مثال، من كه سخن ميگويم يك جور ميفهممم شما كه ميشنويد جور ديگر، بنابراين من هميشه اين را ميگويم كه بنابر نظر گادامر وقتي يك گوينده است و ده شنونده، يازده فهم صحيح وجود دارد. گادامر ميگويد هيچ يك از اين فهمها را نميشود تخطئه كرد. نميتوان گفت معناي متن همان است كه گوينده ميفهمد و ديگران چيزي را ميفهمند كه معناي متن نيست. بلكه نه معناي عبارت در سنت گوينده اين است، در سنت هر يك از مخاطبين هماني است كه آن مخاطب ميفهمد. اينها ميتوانند به هم نزديك بشوند، ميتوانند همديگر را تعديل كنند، اما هيچوقت نميتوانند يكسان بشوند، زيرا سنتها متفاوت است، اصولاً ما در بستر متفاوت از همديگر رشد كرديم، البته اكنون سنت معناي خيلي گستردهاي پيدا ميكند. در اصطلاح گادامر؛ يعني، غير از اين كه در زمانهاي مختلف، سنتها متفاوت است. در يك زمان واحد نيز در بين ملل مختلف سنتها مختلف است. در بين خانوادههاي مختلف سنتها مختلف است، حتي از اين هم فراتر ميرود و در يك خانواده سنت دو برادر متفاوت ميشود؛ مثلاً دو برابر دو قلو دو سنّت متفاوت دارند، چون روابطي كه هر يك از اينها با خانواده و اطرافيان پيدا كرده، دقيقاً عين آن يكي نيست. هرچند نسبت سنّت اينها خيلي به هم نزديك است، ولي باز سنّتهايشان متفاوت است، به همين دليل، ممكن است فهمهاي متفاوتي داشته باشند، اين نگرش به طور كلي معناي نهايي را انكار ميكند و فهم را تبديل به يك امر شخصي كه تابع سنت مفسّر است ميكند. به تعبير هرمنوتيكها اصلاً مفهومي است كه با آن چيزي كه در فرهنگه اسلامي در تفسير قرآن و فهم متون ديني داريم متفاوت است. با اين نظريه، بنابراين ما هيچ وقت نميتوانيم آن فهمي را كه زراره از امام صادق دارد ويا فهمي را كه امام صادق از آنچه ميگويد پيدا كنيم. ما يك چيز ديگر ميفهميم، غير از آنچه كه زراره و امام صادق ـعليه السلام ـ ميفهميدهاند و اصلاً نميتوانيم اين تفاوت به تعبيري اين گُسست و فاصله تاريخي را پر كنيم.
البته اين حرفها اگر به يك شكلي تفسير شود و توضيح داده شود تا حدي قابل قبول است به اين معنا كه ما بگوييم عبارت امام صادق ممكن است يك عمقي دارد كه ما آن عمق را نميفهميم، اما ظاهرش را ميفهميم در حالي كه بحث گادامر برسر عمق و ظاهر نيست، بلكه وي ميگويد اصلاً ممكن است اين حرف در فرهنگ آن مجموعه يك فهمي ايجاد ميكرده متفاوت با فهمي كه ما داريم. ما راهي براي فهم آن نداريم در حالي كه ميتوانيم نزديك بشويم و افقهايمان را مشترك كنيم، ولي هيچ وقت عين آن فهم را نميتوانيم پيدا كنيم. وي ميگويد به جاي اينكه بگوييم معناي نهايي، بگوييم چيزي كه مولف قصد كرده يا تمام زندگي مولف، بعد نه چيزي را كه مولف قصد كرده ميتوانيم به آن برسيم؛ نه ميتوان به تمام زندگي مولف دست پيدا كرد، پس نبايد گفت معناي متن آن است، كه آن هم دست نيافتني است بلكه معناي متن هماني است كه ما ميفهميم. البته نبايد گفت هر معنايي كه ما ميفهميم همان معناي متن است بلكه بايد نوعي همخواني، نوعي سازگاري با متن داشته باشيم، اگر نوعي سازگاري با متن داشتيم ميتوانيم بگوييم اين معناي متن است، ولي اينكه مولف اصلاً اين معنا را اراده نكرده باشد با يك مثال توضيح ميدهم.
مثلاً نحلهاي در غرب بعد از پوزيتويسم پيدا شد تحت عنوان نگاتيويسم، به اصطلاح نفي گرايان در مقابل اثبات گرايان، آنها ميگفتند تجربه، چيزي را نميتواند اثبات كند، فقط ميتواند چيزي را نفي كند، ميتواند بگويد چيزي نيست، حالا فرض كنيد يك فيلسوف نفيگرا بگويد حافظ هم اين را ميخواهد بگويد آنجايي كه ميگويد:
خوش بود گر محك تجربه آيد به ميان
تا سيهروي شود هركه در او غش باشد
تجربهاي كه حافظ ميگويد مقصودش تجربه به معناي تجربهگرايان نيست. در بحثهاي معرفتشناسي آن تجربهگرايي به معناي خاص سيهرويي هم كه ميگويد به معناي نگاتيويسم ابطالگرايي يا نفيگرايي نيست، ولي ممكن است يك فيلسوف نگاتيويسم بگويد از شعر حافظ من اين برداشت را ميكنم اين معنا اگر به لحاظ ديدگاه گادامر سازگار باشد ميتوانيم بگوييم معناي شعر حافظ است، براي اينكه حافظ اصلاً چنين معنايي را از شعر نميفهميده و نفهميدن او هيچ نقشي در اين معنا ندارد.
امروزه نگرش قالبي كه در حوزؤ هنر وجود دارد همين نگرش هرمنوتيك نسبيگراست كه در بين بخشي از هنرمندان هم شايع است.
حالا با توجه به اين مطالب پيداست كه اين بحثها در يك بستر ديگري با يك مباني ديگري شكل گرفته و اگر مقصودمان از هرمنوتيك اين آرأ خاص و نحله خاص فلسفي باشد خيلي از اين چيزها اصلاً قابل قبول نيست، بخصوص هرمنوتيك نسبيگرا با مفاهيم اسلامي، البته اين نظريه در غرب هم منتقداني دارد كه من در همين كتابم8 قسمتي از انتقادهايي كه خود انديشمندان غربي به آن داشتهاند را نقل كردهام. فيلسوف آلماني تبار به نام هيرش9 كه در آمريكا زندگي ميكند، يكي از كساني است كه آرأ گادامر را تخطئه و نقد ميكند ويكي از اشكالاتي كه ايشان ميكند همين است، اگر ما اين مبنا را بپذيريم اعتبار در تفسير از بين ميرود، يعني ديگر نميتوانيم بگوييم اين تفسير تفسير درست است يا تفسير غلطي است. هيچ معياري براي درستي نخواهيم داشت. ايشان دو كتاب نوشته، يكي با عنوان "اعتبار در تفسير" ديگري "اهداف تفسير" كه در كتاب اعتبار در تفسير كه اولين و قديميترين كتاب او در اين زمينه است، همين مساله را مطرح ميكند و ميگويد ما اگر اين حرفها را بپذيريم ديگر معياري براي اعتبار يك تفسير نداريم.
1. Hermeneutics.
2. Hermes.
3. Romanticism.
4. Gramatical.
5. Technical.
6. Historism.
7. Geisteswissen Schaften.
8. مهدي هادوي تهراني، مباني كلامي اجتهاد در برداشت از قرآن كريم، موسسه فرهنگي خانه خرد، چاپ اول، 1377، قم.
9. E.D.Hirsch)1928- (